سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شاعر دردمند
قالب وبلاگ

دیشب از ماشین «علیرضا» جلو ایستگاه حقانی پیاده شدم و بعد از خداحافظی اومدم سمت ایستگاه ،‌ از پله ها که اومدم پایین دیدم مردی با ریش و موی سفید و با ظاهری کاملا ساده و با لهجه کرمانی در حال جر و بحث با مامور مترو ، اونم در حالی که زن و دختر جوونش کنارش هستند داد میزنه که من گفتم « دونفره» !! ولی اون آقا از این نارنجیها بهم داد!!

از پله برقی رفتم پایین و منتظر قطار شدم که دیدم همون خونواده اومدن و اتفاقا با هم سوار شدیم. مادر و دختر کنار هم و پدر روبروشون نشست. من هم کنار در رو به پدر واستادم.

نکته جالب حرکات و حرص خوردنای پدره بود که هر چند دقیقه ای به خانمش اشاره می کرد که به دخترش نسبت به نوع حجاب و نشستنش تذکر بده و البته مادر هم تذکر می داد و دختر که موهاش بیرون بود و مانتوی کوتاهی پوشیده بود به هیچکدوم از این تذکرها توجه نمی کرد که هیچ! تازه با اخمش هزار مطلب رو میفهموند.

تو ایساگاه بعد کنار مرد خالی شد و من رفتم نشستم. گویا دلش از همه جا پر بود. بدون مقدمه گفت: بد دوره زمونه ای شده! گفتم: چطور مگه؟ با لهجه زیبای کرمانی گفت: والا من توی کرمان زندگی داشتم ، کار داشتم ، اعتبار داشتم ،‌ناموس داشتم ... اما حالا چی ؟؟؟؟

به ذهنم اومد که واقعا چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟


[ دوشنبه 90/7/25 ] [ 11:11 عصر ] [ علی شاه مرادی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
لینک های مفید
لینک دوستان